کودک و خدا...
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اماکودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینمستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشمبه جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دستکشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد...
این مطلب در تاریخ: شنبه 24 ارديبهشت 1393 ساعت: 14:12 منتشر شده است
برچسب ها : دلنوشته ها,مطالب زیبا,مطالب عاشقانه,مطالب پر محتوا,